احساس میکردم دیگر مادر برایم مادری نمیکند؛ بلکه فراتر از آن در حق من رفتار میکرد. او تمام وجودش را وقف نگهداری از من کرده بود. مثل فرشتهای میمانست که او را تکلیف کرده بودند که فقط باید از کاظم نگهداری کند.
حضور او در کنار برادر و امامش؛ حسین بن علی (ع)، اطمینان قلبی برای اباعبدالله (ع) در جهت سرپرستی و پرستاری از اهلبیتش بهویژه برای زمان بعد از شهادتش بود چراکه ایشان میدانست که بعد از او روزهای سختی درانتظار آنها میباشد.
درست است که پرستاری شغلی مقدس است چراکه وظیفه اصلی یک پرستار مراقبت از جان و سلامت انسانهاست، اما این کار زمانی بیشازپیش ارزش خود را پیدامی کند که با هدف و نیت دینی و الهی همراه باشد.
میتوان گفت بزرگترین و مقدسترین پرستاران، همسران و مادران جانبازانی بوده و هستند که بعد از جنگ رسالت و وظیفه دینی خود را در مراقبت و پرستاری از همسران و فرزندان خود دانسته و زینب گونه باتحمل همه مصائب و سختیها به امید اجر و فضل الهی، خم به ابرو نیاورده و لب به شکوه و اعتراض نگشودند.
یکی از مادرانی که از این امتحان و مأموریت الهی سربلند بیرون آمده، مادر جانباز بزرگوار جنگ تحمیلی؛ کاظم سلیمیان است.
کاظم سلیمیان متولد ۱۳۴۶ در زرینشهر است که در ۱۳ سالگی پدرش را از دست میدهد و با فوت پدر، خانواده نسبتاً پرجمعیت آنها، بدون هیچ درآمدی با مشکلات فراوان معیشتی روبرو میشوند.
او از سیزدهسالگی همراه برادران بزرگتر مجبور به کار میشود و دوره تحصیل دبیرستان را بهصورت شبانه میگذراند.
وی علیرغم مشکلات فراوان، در ورزش پیشرفت خوبی میکند و دروازبان تیم فوتبال منتخب شهرستان میشود. در سال ۱۳۶۵ به سربازی و جبهه میرود و در اسفند ۱۳۶۶ در جزیره بوارین به علت اصابت گلوله، قطع نخاع گردنی میشود.
محدودیت حرکتی در وی باعث ایجاد فراز و فرود و دلتنگی ها و مشکلات فراوانی در زندگیاش شده و شیوه خاصی از زندگی را برایش رقم میزند.
وی دربخشی از کتاب خاطرات خود با نام چشمهایی که نوشتند؛ به بیان بخشی از زحمات و ایثارگریهای مادرش در حق خود در روزهای سخت جانبازی پرداخته که به مناسبت روز پرستار منتشر میشود:
بنیاد جانبازان حقوقی در حد شش هزار تومان برایم در نظر گرفته بود که کفاف زندگی ما را نمیداد؛ ولی چارهای نبود. از وقتی به خانه آمده بودم، مادر دیگر نمیتوانست آنطور که بایدوشاید، به گاوها رسیدگی و آنها را تیمار کند؛ شیر بدوشد و بفروشد وماست و پنیر درست کند.
او مجبور شد برای رسیدگی به من گاوها را بفروشد. پول فروش گاوها هم اندکاندک خرج اینوآن و کمک و قرض دادن به خواهر و برادرها شد و دست مادر خالی ماند.
احساس میکردم دیگر مادر برایم مادری نمیکند؛ بلکه فراتر از آن در حق من رفتار میکرد. او تمام وجودش را وقف نگهداری از من کرده بود. مثل فرشتهای میمانست که او را تکلیف کرده بودند که فقط باید از کاظم نگهداری کند.
مگر یک انسان تا چه حد میتوانست همه خوبیهایش را بدون هیچ انتظاری بهپای کسی بریزد که تنها تواناییاش فقط یک تشکر خشکوخالی بود.
میدانستم که دل مادر از دیدن حال و روز من خون است. مادری که با هزار سختی و مشقت و در غیاب همسر فوتشدهاش، جوانی رعنا را بپروراند و هزار آرزو برای او داشته باشد و ناگهان کاخ آرزوهایش فروبریزد و جسمی لاشه مانند و بیجان برایش بیاورند که سادهترین اعمال حیاتی را نتواند انجام دهد.
در نگاه مادر تمام این رنجها را میدیدم و دم برنمیآوردم. چه زود دستان پینهبسته مادرم، گلبرگهای خشکیده شده گلی را که در دامن خود پروریده بود، نوازش کرد.
زخمهایم در حدی عمیق و ناجور بود که گاهی تا مچ دست، داخل زخمها میرفت! ملحفههای روی تخت، خونی و عفونی میشد.
آن موقع ماشین لباسشویی هم نداشتیم. مادرم میرفت آنطرف حیاط مینشست و ملحفهها را میشست و من صدای هقهق گریه او را میشنیدم.
خونها و عفونتهای روی ملحفهها را میشست و گریه میکرد و مینالید! اما وقتی اینطرف میآمد، دیگر چیزی نمیگفت و ساکت و آرام مینمود.
مادر خیلی اذیت شد. هرچقدر بخواهم رنج او را توصیف کنم، نمیتوانم. هرچه بگویم کم است! کاش نمانده بودم که مادر را اینطور پریشان ببینم.
از خدا میخواستم که در پناه خود، مادر نازنینم را چون گذشته مغرور و سربلند بدارد. خدایا، تو خود گفتی که در قلب شکسته خانهداری. قلب من شکسته! جانا به عهد خود وفا کن.
ناتوانی در کمک کردن به مادر همچون آتش دوزخ تمام روح و جانم را ذوب میکرد و حسرت بوسیدن دستانش چون عقدهای در دلم، همیشه آزارم میداد.
مادر دوستت دارم و تا ابد خواهم داشت و یقین دارم که بهشت زیر پای توست.
چند ماه بعدازاین که از زیارت مشهد آمده بودیم؛ رضا، همسایهمان که سرطان داشت و در مشهد او را دیده بودیم فوت کرد. وقتی او را تشییع میکردند؛ از در خانه ما رد شدند.
مادرم چادرش را سر کرد و دنبال تشییعکنندگان رفت. ساعتی بعد که برگشت، حالش خیلی بد بود و خیلی گریه میکرد. فکر میکردم برای فوت رضاست، ولی گریههایش خیلی طول کشید.
همانطور که در آشپزخانه غذا درست میکرد، صدای گریهاش را میشنیدم. نمیدانستم چرا اینهمه ناراحت است. چیزی هم به من نمیگفت.
خواهرم عصر به خانهمان آمد. گفتم: آجی، برو ببین مادر چرا اینقدر ناراحته و گریه می کنه. اگه برای من گریه می کنه که آخه من تازه اینطور نشدم. اگه برای رضاست، پس چرا اینقدر ناراحته.
خواهرم پیش مادر رفت و او هم شروع به گریه کرد؛ حالا مشکل دو تا شد! گفتم: چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ بعد که آرام شد، گفت: مادر که به تشییعجنازه رضا رفته بود، یکی از زنان همسایه به او گفته اینکه راحت شد و رفت. ایشاالله بچه تو هم راحت شه!
مادر خیلی ناراحت شده و جوابش رو داده. مادر به خواهرم گفته بود: آخه به اون چه که بچه من بمیره و راحت شه. آخه چطور دلش اومد این حرف رو زد. دلم از آنهمه سوز دل مادر خون شد!
منبع:
هاشمی، علی، چشمهایی که نوشتند (روایت جانباز حاج کاظم سلیمیان از هشت سال جنگ تحمیلی) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، راویان فتح، تهران ۱۴۰۰، صفحات ۱۳۱، ۱۴۳، ۱۴۴، ۱۴۷، ۱۴۸